حکایت های کوتاهی از مولانا - حکایت پیر و پزشک
پیرمردی، پیش پزشک رفت و گفت: حافظه ام ضعیف شده است.
پزشک گفت: به علتِ پیری است.
پیر: چشمهایم هم خوب نمی بیند.
پزشک: ای پیر کُهن، علت آن پیری است.
پیر: پشتم خیلی درد می کند.
پزشک: ای پیرمرد لاغر این هم از پیری است.
حکایت آموزنده، حکایت های کوتاه، حکایت های آموزنده، حکایت های آموزنده از مولوی، حکایت هایی از مولانا
حکایت های کوتاهی از مولانا - حکایت پرنده نصیحت گو
یک شکارچی، پرنده ای را به دام انداخت. پرنده گفت: ای مرد بزرگوار! تو در طول زندگی خود گوشت گاو و گوسفند بسیار خورده ای و هیچ وقت سیر نشده ای. از خوردن بدن کوچک و ریز من هم سیر نمی شوی. اگر مرا آزاد کنی، سه پند ارزشمند به تو می دهم تا به سعادت و خوشبختی برسی. پند اول را در دستان تو می دهم. اگر آزادم کنی وقتی که روی بام خانه ات بنشینم، پند دوم را به تو می دهم و وقتی که بر درخت بنشینم، پند سوم را به تو می گویم.