شعر، موسیقی، داستان و ....

مطالب متنوع و جذاب

شعر، موسیقی، داستان و ....

مطالب متنوع و جذاب

حکایت های کوتاهی از مولانا - تشنه بر سر دیوار

حکایت های کوتاهی از مولانا - تشنه بر سر دیوار

در باغی چشمه ای بود و دیوارهای بلند گرداگرد آن باغ، تشنه ای دردمند، بالای دیوار با حسرت به آب نگاه می کرد. ناگهان، خشتی از دیوار کند و در چشمه افکند. صدای آب، مثل صدای یار شیرین و زیبا به گوشش آمد، آب در نظرش، شراب بود. مرد آنقدر از صدای آب لذت می برد که تند تند خشتها را می کند و در آب می افکند.


آب فریاد زد: های، چرا خشت می زنی؟ از این خشت زدن بر من چه فایدهای می بری؟



  حکایت آموزنده، حکایت های کوتاه، حکایت های آموزنده، حکایت های آموزنده از مولوی، حکایت هایی از مولانا، حکایت تشنه بر سر دیوار، تشنه بر سر دیوار،




تشنه گفت: ای آب شیرین! در این کار دو فایده است. اول اینکه شنیدن صدای آب برای تشنه مثل شنیدن صدای موسیقی رباب(1)است. نوای آن حیات بخش است، مرده را زنده می کند. مثل صدای رعد و برق بهاری برای باغ سبزه و سنبل می آورد. صدای آب مثل هدیه برای فقیر است. پیام آزادی برای زندانی است، بوی خداست که از یمن به محمد رسید(2)، بوی یوسف لطیف و زیباست که از پیراهنِ یوسف به پدرش یعقوب می رسید(3)

فایده دوم اینکه: من هر خشتی که برکنم به آب شیرین نزدیکتر می شوم، دیوار کوتاه تر می شود. خم شدن و سجده در برابر خدا، مثل کندن خشت است. هر بار که خشتی از غرور خود بکنی، دیوار غرور تو کوتاه تر می شود و به آب حیات و حقیقت نزدیکتر می شوی. هر که تشنه تر باشد تندتر خشتها را می کند. هر که آواز آب را عاشق تر باشد. خشتهای بزرگتری برمی دارد.

·         رباب: یک نوع ساز موسیقی قدیمی است به شکل گیتار.

·     یک چوپان به نام اویس قرنی در یمن زندگی می کرد. او پیامبر اسلام حضرت محمد را ندیده بود ولی از شنیده ها عاشق محمد(ص) شده بود پیامبر در باره او فرمود: من بوی خدا را از جانب یمن می شنوم.

·         داستان یوسف و یعقوب.

مثنوی معنوی


حکایت آموزنده، حکایت های کوتاه، حکایت های آموزنده، حکایت های آموزنده از مولوی، حکایت هایی از مولانا



  حکایت آموزنده، حکایت های کوتاه، حکایت های آموزنده، حکایت های آموزنده از مولوی، حکایت هایی از مولانا، حکایت تشنه بر سر دیوار، تشنه بر سر دیوار،

حکایت پوستین کهنه در دربار

حکایت های کوتاهی از مولانا - حکایت پوستین کهنه در دربار

ایاز، غلام شاه محمود غزنوی (پادشاه ایران) در آغاز چوپان بود. وقتی در دربار سلطان محمود به مقام و منصب دولتی رسید، چارق و پوستین دوران فقر و غلامی خود را به دیوار اتاقش آویزان کرده بود و هر روز صبح اول به آن اتاق می رفت و به آنها نگاه می کرد و از بدبختی و فقر خود یاد می آورد و سپس به دربار می رفت. او قفل سنگینی بر در اتاق می بست. درباریان حسود که به او بدبین بودند خیال کردند که ایاز در این اتاق گنج و پول پنهان کرده و به هیچ کس نشان نمی دهد. به شاه خبر دادند که ایاز طلاهای دربار را در اتاقی برای خودش جمع و پنهان می کند.


 

حکایت آموزنده، حکایت های کوتاه، حکایت های آموزنده، حکایت های آموزنده از مولوی، حکایت هایی از مولانا، حکایت پوستین کهنه در دربار، حکایت پوستین کهنه


 حکایت آموزنده، حکایت های کوتاه، حکایت های آموزنده، حکایت های آموزنده از مولوی، حکایت هایی از مولانا، حکایت پوستین کهنه در دربار، حکایت پوستین کهنه