گل شوی در باغ عشقم، باغبانت می شوم
در کویر داغ و سوزان، سایبانت می شوم
رخ نمایی بر من عاشق میان گلرخان
عمر نوحی را بگیرم، جاودانت می شوم
خم ز ابرویم رها کن با نگاهی مهربان
خنده بر لب ها نهی، من مهربانت می شوم
قصه پردازم تویی، نقش مرا حاشا مکن
راویم باشی عزیزم، قهرمانت می شوم
پر گشا بر اوج مینا تا رسی بر طارق عشق
وا رهم از تیرگی چون آسمانت می شوم
با دلم همراه شو در راه عشق و عاشقی
راهی و همدل شوی، من ساربانت می شوم
چه کاری از من بر می آید
وقتی عشق
تمام خودش را می ریزد توی واژه هایم
و بی قرارم می کند
عشق، هر جا رو کند آنجا خوش است
گر به دریا افکند دریا خوش است
گر بسوزاند در آتش، دلکش است
ای خوشا آن دل، که در این آتش است
فریدون مشیری
عشق، عاشق، شعر عاشقانه