چه کاری از من بر می آید
وقتی عشق
تمام خودش را می ریزد توی واژه هایم
و بی قرارم می کند
عشق، هر جا رو کند آنجا خوش است
گر به دریا افکند دریا خوش است
گر بسوزاند در آتش، دلکش است
ای خوشا آن دل، که در این آتش است
فریدون مشیری
عشق، عاشق، شعر عاشقانه
چه می کنی؟
من بی تو نیستم، تو بی من چه می کنی؟
بی صبح ای ستاره ی روشن چه می کنی؟
شب را به خواب دیدن تو روز می کنم
با روزهای تلخ ندیدن چه می کنی؟
این شهر بی تو چند خیابان و خانه است
تو بین سنگ و آجر و آهن چه می کنی؟
گیرم که عشق پیرهنی بود و کهنه شد
می پوشمش هنوز، تو بر تن چه می کنی؟
من شعله شعله دیده ام ای آتش درون
با خوشه خوشه خوشه ی خرمن چه می کنی!
پرسیده ای که با تو چه کردم هزار بار
یک بار هم بپرس تو با من چه می کنی؟
،
، ، ،