رباعی شماره ۴۱
گویند کسان بهشت با حور خوش است
من می گویم که آب انگور خوش است
این نقد بگیر و دست از آن نسیه بدار
کاواز دهل شنیدن از دور خوش است
رباعی شماره ۴۲
گویند مرا که دوزخی باشد مست
قولیست خلاف دل در آن نتوان بست
گر عاشق و می خواره به دوزخ باشند
فردا بینی بهشت همچون کف دست
رباعی شماره ۴۳
من هیچ ندانم که مرا آنکه سرشت
از اهل بهشت کرد یا دوزخ زشت
جامی و بتی و بربطی بر لب کشت
این هر سه مرا نقد و ترا نسیه بهشت
رباعی شماره ۴۴
مهتاب به نور دامن شب بشکافت
می نوش دمی بهتر از این نتوان یافت
خوش باش و میندیش که مهتاب بسی
اندر سر خاک یک به یک خواهد تافت
رباعی شماره ۴۵
می خوردن و شاد بودن آیین منست
فارغ بودن ز کفر و دین، دین منست
گفتم به عروس دهر کابین تو چیست؟
گفتا دل خرم تو کابین منست
حکیم عمر خیام