چه می کنی؟
من بی تو نیستم، تو بی من چه می کنی؟
بی صبح ای ستاره ی روشن چه می کنی؟
شب را به خواب دیدن تو روز می کنم
با روزهای تلخ ندیدن چه می کنی؟
این شهر بی تو چند خیابان و خانه است
تو بین سنگ و آجر و آهن چه می کنی؟
گیرم که عشق پیرهنی بود و کهنه شد
می پوشمش هنوز، تو بر تن چه می کنی؟
من شعله شعله دیده ام ای آتش درون
با خوشه خوشه خوشه ی خرمن چه می کنی!
پرسیده ای که با تو چه کردم هزار بار
یک بار هم بپرس تو با من چه می کنی؟
،
، ، ،
عاقبت
در دل و جان خانه کردی عاقبت
هر دو را دیوانه کردی عاقبت
ای ز عشقت عالمی ویران شده
قصدِ این ویرانه کردی عاقبت
من تو را مشغول می کردم دلا
یاد آن افسانه کردی عاقبت
عشق را بی خویش بردی در حَرَم
عقل را بیگانه کردی عاقبت
دانه ای بیچاره بودم زیر خاک
دانه را دُردانه کردی عاقبت
مولانا
عاشق دیدار
کیست کاندر دو جهان عاشق دیدار تو نیست
کو کسی کو؟ به دل و دیده خریدار تو نیست
دور کن پرده، ز رخسار و رقیب از پهلو
که مرا طاقت نادیدن دیدار تو نیست
در تو حیرانم و آن کس، که ندانست تو را
وندر آن کس، که بدانست و طلب کار تو نیست
در طلب کاری گلزار، وصالت امروز
نیست راهی که درو پای من و خار تو نیست
شربت وصل تو را، وقت صلای عام است
ز آنکه در شهر، کسی نیست که بیمار تو نیست
من به شکرانهٔ وصلت، دل و جان پیش کشم
گر متاع دل و جان، کاسد بازار تو نیست
در بهای نظری، از تو بدادم جانی
بپذیر از من اگر چند سزاوار تو نیست
وصل تو خواستم از لطف تو روزی، گفتی
چون مرا رای بود، حاجت گفتار تو نیست
سیف فرغانی، از تو به که نالد چون هیچ
«کس ندانم که درین شهر گرفتار تو نیست»
سیف فرغانی